۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

پیغام

چون درختی در صميم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود،
هر چه از فرّ بلوغ گرم تابستان و ميراث بهارم بود،
هر چه ياد و يادگارم بود،
ريخته ست.

چون درختی در زمستانم،
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.
ديگر اکنون هيچ مرغ پير يا کوری
در چنين عريانی انبوهم آيا لانه خواهد بست؟
ديگر آيا زخمه های هيچ پيرايش
به اميد روز های سبز آينده
خواهدم اين سوی و آن سو خست؟

چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ريخته ديری ست،
هر چه بودم ياد و بودم برگ،
ياد با نرمک نسيمی چون نماز شعله ی بيمار لرزيدن،
برگ چونان صخره ی کرّی نلرزيدن،
ياد رنج از دستهای منتظر بردن،
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.

ای بهار همچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهر ها و روستا های دگر بگذر،
هرگز و هرگز،
بر بيابان غريب من
منگر و منگر!
سايه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ,خوشتر.
بيم دارم کز نسيم ساحر ابريشمين تو
تکمه ی سبزی برويد باز، بر پيراهن خشک و کبود من.
همچنان بگذارتا درود دردناک اندُهان ماند سرود من.
مهدی اخوان ثالث