۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

باز من ماندم و اضطراب وجود
من و حسرت نکرده‌هایم
من و تقسیم بهت و سکوتم با لحظه‌ها
من و استشمام تعفن هرآنچه هست
من و نفرت از خودم، از همه
من و خلوت پیر و کهنسالم
من و حس لزج سربار هستی بودن
من و این اندیشه که اگر نباشم
باز من ماندم و فکر نبودن، فکر انتها

۲ نظر:

  1. باز من ماندم و حس اضطراب وجود: اينجانب كلوناز پام را براي شما نجويز ميكنم
    من و حسرت نكرده هايم:اووووووووو حالا وقت زياد داري حسرت نخور عزيزم بعدها خودت خسته ميشي
    من و تقسيم سكوتم با لحظه ها:بشكن اين سكوت لعنتي رو و برو در اندرون كافه حضرت ابوالفضل ، حضرت عباسي خيلي باصفاست
    من و نفرت از خودم، از همه: بازم از اون حرفها زدي ها!!! از خودت حالا هيچي از همه چرا؟ آخه به ماها چه؟ ما كه از گل نازك تر مگه چيزي بهت گفتيم؟
    من و خلوت پير كهنسال:اينقدر با پيرو پارتالا نشست و برخاست كردي ، اينم آخر عاقبتش ....
    من و حس لزج سربار هستي بودن: اون حس لزج بخاطر خوردن مداوم متوكلوپراميد بيد، اصلاٌ كي گفته سربار هستي، هستي هركي گفته شكر خورده..خودت گفتي؟ خوب كله قند خوردي...........
    من و اين انديشه كه اگر نباشم:خدا اون روز نياره، زبونتو گاز بگير
    باز من ماندم و فكر نبودن، فكر انتها: اصلاٌ اين دمه عيدي اين حرفها چيه ميزني،شگون نداره....

    پاسخحذف
  2. یالله اون مداد سیاه بد رنگتو رد کن بیاد !

    پاسخحذف