۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

اعترافات

یک روز یکی از همسایه ها در زد و از پدرم خواست یکی از ابزارهایش را به او قرض دهد. پدرم با اینکه آن ابزار را داشت ولی گفت ندارد و طرف را دستخالی باز گرداند. من که خودم آن ابزار را دیده بودم تا چند سال بعد به شدت محکومش می کردم که چرا این کار را کرد؟
دیروز یکی از همسایه ها پیچگوشتی خواست و ما هم از روی محبت همه جعبه ابزار را تقدیمش کردیم. جعبه ابزار را شب برنگرداند و امروز ظهر دیدیم که بدون اینکه حضوری آنرا تحویل دهد و تشکر کند، آنرا کنار در گذاشته و رفته. وقتی خوب بررسی اش کردم دیدم که بخشی از جعبه ابزار سوخته و به اندازه یک سکه پنجاه تومنی قدیمی سوراخ شده و دو تا از پیچ گوشتی ها هم تاب برداشته اند. تازه شانس اوردیم کسی از کنار در نزدیده اش.
این حادثه مرا ناخودآگاه یاد آنروز انداخت که پدرم ابزارش را به همسایه نداد.
+++
یکی از موکلین که به شوهرش خیانت کرده بود و گندش در آمده بود و حالا میخاست وکیل داشته باشد تا از او دفاع کند با گریه و زاری و ندارم ندارم توانست نصف حق الوکاله را ازم تخفیف بگیرد. واقعا دلم براش سوخت. بعدها خودش بهم گفت که به دوست پسرش هفت هشت ملیون پول داده. باز هم خودش گفت که قبلا شوهر کرده و طلاق گرفته و پس از چند سال هنوز دارد ماهانه از شوهر قبلیش اقساط مهریه میگیرد.
+++
یک قاضی واقعا دلسوز تعریف می کرد در یکی از پرونده ها طرف ادعا کرده بود که کش آمدن این پرونده موجب شده پدر و مادرش از هم طلاق بگیرند و سند طلاق هم به قاضی نشان داده بود. قاضی می گفت من خیلی ناراحت شدم و خودم شخصا افتادم دنبال پرونده که بطور فوق العاده سریعتش رایش صادر شود و در این راه تلاش زیادی کرده بود. می گفت اما بعدها کاشف به عمل آمد که طلاق پدر و مادر طرف برای این بوده که سر نظام وظیفه را کلاه بگذارند و آن پسر معافی بگیرد.
+++
پدرم با موهای سفید و پس از سالها تجربه زیستن در میان ایرانیان همیشه میگفت اگر دیدی یک ایرانی در حال زمین خوردنه نه تنها کمکش نکن بلکه مخفیانه و طوری که کسی نبینه یک زیرپایی بهش بزن که زودتر زمین بخوره. همیشه برایم سوال بود که پدرم راست می گوید یا صدا و سیما و معلمهایم و مردم دیگر.
الان بیست سالی است با این دغدغه ذهنی دست به یقه ام. اکنون من هم چون پدرم در این جامعه زیسته ام و تجربیات عدیده ای اندوخته ام. دیگر شکی ندارم که پدرم راست می گفت. در این سناریوی کثیف جامعه ایرانی که همه روزه و همه ساله و در همه قرون در حال تکرار است برگی گزیدن حماقت و بلاهت محض است. باید گرگ باشی تا شکار گرگها نشوی. از این گریزی نیست. خیلی وقت است که از "آدم خوبه" بودن احساس حماقت، بلاهت و شرمندگی می کنم.
+++
پدرم راست می گفت.

۲ نظر:

  1. رفیق,این جمله ی آخر که گفتی بابات راست میگفت, یعنی
    عملن میخوای توصیه ی بابات رو اجرا کنی؟ اون وقت تو میشی مثه بابات, به بچه ات هم این توصیه رو میکنی.
    همین طوری این وضعیت ادامه داره ,نسل به نسل...
    البته این گل چسبنده تر از اونیه که با این حرفا بدتر شه

    پاسخحذف
  2. نه من و نه تو مسئول پاک کردن از جامعه از تعفن نیستیم جوون.

    پاسخحذف