۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

هیچ بارانی شما را شست نتواند!

کشواد بار دیگر از پس کوههای آسمان‌سای فرود آمد. گویی غم پیشینش کمی تسکین یافته بود. به شهری رسید و به میان جمع رفت. در میدان شهر، مراسمی بود؛ محاکمه ای. آنکه قرار بود حکمش اجرا شود یک زن بود. حاکم حکم را قرائت می کرد و می گفت حضور در این مراسم واجب کفایی است خوشا به سعادتتان که حضور دارید. می گفت اندازه سنگها نباید آنقدر بزرگ باشد که محکوم علیه دفعتا بمیرد. می گفت زنی که نوزاد دارد را باید حکمش را به تاخیر انداخت مگر زن دیگری داوطلبانه کفیل نوزادش شود، خوشا به سعادت آن زنی که این مسئولیت خطیر را به عهده گرفته است -در همین هنگام زنی با چشمانی پر ز اشک شوق، در گوشه ای، زیر لب خدا را شکر گزارد.
مراسم شروع شد. عده ای تمایل داشتند که اولین سنگها را بزنند. زنها هم حضور فعال داشتند. و سنگ می زدند. و کشواد دید که در گوشه ای آن مرد که این زن را به این روز انداخته، نیز حضور دارد و نظاره می کند. پدر و مادر آن زن هم بودند. پدر بی مهابا سنگ می انداخت. از دیدن این صحنه، حال کشواد دگرگون شد. آمد چیزی بگوید که بغض نگذاشت. کمی تلاش کرد. فریاد زد. کسی نشنید. سپس به سرعت به سوی قله های تنهایی گریخت. در راه با خود زمزمه می کرد:
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه‌ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
یادگار خشکسالیهای گرد آلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند

از آن پس دیگر کسی کشواد را در آن شهر ندید و در قهوه خانه ها، نقالان و راویان به شایعه مرگ او دامن می زدند. اما پندار مرگ او، هیچ تاثیری در زندگی آنها نداشت. بعد از چند سال، دیگر حتی نقالان و شایعه ها هم به او وفادار نماندند.

۱ نظر:

  1. و کشواد دگر روز بازگشت

    همچون مسیح به رستاخیز دوباره

    برای بردن جنازه ی زنی که میباید برا ی"دختر خداوندگار شدن" تاوان سنگین سنگسار قومی آلوده رامیپرداخت ...

    جنس خدا جور شد حال هم دختر داشت هم پسر!!!

    پاسخحذف