۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

امان از درد بی شوهری

گویند روزی دختری که سالها و دهه ها منتظر شوهر مانده بود تا بتواند لذت همبستر شدن با یک مرد را تجربه کند، دیگر از جستجو و صبر و بردباری ناامید گشته و قصد خودکشی می کند. با این نیت به پشت بام می رود و پس از راز و نیاز با پروردگارش و خواهش و تمنا که حد اقل در آن دنیا به بهشت روانه شود و به آرزویش برسد، چشمهایش را می بندد و خودش را به پایین پرتاب می کند.
دست بر قضا در همان زمان یک خاور که بار خیار می برده است از زیر ساختمان در حال حرکت بوده و دخترک بطور اتفاقی به داخل بار خیار می افتد. بعد از این سقوط موفقیت آمیز، دخترک بدون اینکه چشمهایش را باز کند اطرافش را لمس می کند و طبیعی است که با مقادیر عظیمی خیار مواجه می شود. همانطور که چشمهایش بسته است می گوید: خدایا شکرت. آقایان لطفا به نوبت. لطف کنید تو صف وایسید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر