۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

غزل

"تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم"
به یاد می آوری آن شب را
که با نگاههای گره خورده
از مرزهای فاصله گذشتیم، از مرزهای این‌همانی
از مرزهای ایمان، مرزهای بهشت
از مرزهای پوشش، مرزهای شرم
از مرزهای ترس، مرزهای غایت
از مرزهای حتی مستی

به یاد می آوری آن شب را
که نگاه در نگاه هم
آنقدر رفتیم که خدایمان هم به گرد پاهایمان نرسید
و به سرزمینی رسیدیم که خدایی نداشت
- حتی به یاد دارم فکر هم جا ماند -
جایی که فاصله دیگر معنی نمی داد
جایی که سخن نبود، نگاه بود
جایی که استدلال نبود، گناه بود
جایی که کوژیتوی دکارت هم رنگ باخت؛
هر چند من می اندیشیدم اما
من نبودم، تو بودی

به یاد می آوری آن شب را
که دست در دست هم
با قهقهه مان
عظمت دنیا را به تمسخر نشستیم
و نگاه آدمها را
و کتاب کهنه را
و آرامش چندهزار ساله‌ی دیر و کلیسا را
و شاید خدای ناشناخته‌ی آن سرزمین را
-که پشت درختی مخفی شده بود و ما را می نگریست
و از توحید ما به توحید خود شک می کرد-
وحتی آبرویمان در شهر را

به یاد می آوری آن شب را

-- کشواد