۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

عرفان

به‌جای آنكه اندیشـیدن بیاموزیم و با جویایی و پویایی آن درصدد یافتن و گشودن منافذ و منفجر ساختن دخمه‌های هستی خود برآییم، تاریكی‌ها و سیاهی‌های فرهنگی‌مان را روشن كنیم، گره‌های گوریدگی‌های روحی و جسمی‌مان را بازنماییم، خود را در هر دوره‌ی بعدی تا آخرین نفس در پرده و كلاف اسرار آنها هرچه بیشتر پیچیده‌ایم. اوج پرواز یا در واقع خزندگی آسمانـی ما، كه «عقل‌مان» در برابرش‌ـ هرگاه اساساً به‌دنیا آمده باشد‌ـ ناقص‌الخلقه و افلیجی بیش نبوده، عرفان نام دارد و لودهنده‌ی سرشتی‌ست مالامال از مكنونات. نه فقط غول‌های عرفانی ما در محو و صحو خود سینه‌ای نداشته‌اند كه به‌یاد جانفزای معبودشان شـرحه شـرحه نكرده باشـند، نه فقط خلأ اندیـشه‌ای نبوده كه ‌این‌ها با الهـام از حلاج‌ها و شمس‌ها پُر نساخته باشند، بلكه ما امروزی‌ها، ما برناهای فرتوت نیز در اینگونه مخدرها و منوم‌ها محرك‌های «بیـداری‌مان» را مـی‌یابیم، آن‌هـا را نگهبانان و مـؤذنان صـلا و صلات فرهنگی‌مان مـی‌دانیم. و به‌ درستـی، در فرهنگی كه خرد و فرزانگـی‌اش از فرط خودبافـی و كثرت استعمال نـخ‌نما شده است. (اینجا)