حقیقتها آن پندارهایند که از یادها رفته که پندارند! (نیچه)
کشواد بار دیگر از بلندای آشیانه اش فرود آمد. به روستایی اندر شد. هنگامه ای بود. سخن بر سر تفسیر جملات کتابی بود کهنه و پوسیده که از فرط کهنگی چند صفحه اول آن از بین رفته بود. کسی نویسنده آن را نمی شناخت و مقدمه اش را نخوانده بود اما همه آنرا از ناموس گرامیتر می داشتند. طرفین برای اثبات حقیقت گلوهایشان را می دریدند. بر روی هم رگ گردن می کشیدند. آن یکی دیگری را تکفیر می کرد. آن دیگری دیگری را زندیق می خواند. آن یکی حکم بددینی می نوشت. آن یکی هم بقیه را به اجانب نسبت می داد. آن دیگری در خفا شمشیر در زهر می آغشت. آن دیگری زیر پاها له شد.
کشواد کمی در آن کهنه کتاب دقیق گشت و درنگ کرد. ناگهان فریاد زد: "من آن کتاب را می شناسم. من صفحات افتاده اش را خوانده ام." اما کسی صدایش را نشنید. اینبار زیر لب گفت: "من آن کتاب را می شناسم. آن کهنه کتاب متعلق به ان پیرمرد شوریدهحال و پریشانگو و پیرهنچرکینی بود که آنرا در جوانی نوشته و در قهوه خانه ها می خواند تا مردم بخندند و از سر ترحم به اون دیناری دهند. اکنون این همه قیل و قال از چه روست؟ مگر اینان فراموش کرده اند؟"
کسی صدای او را نشنید. از دیدن جهل مردم دلش شکست. بر فراز کوهها باز رفت. و دیگر کسی او را ندید.
کسی صدای او را نشنید. از دیدن جهل مردم دلش شکست. بر فراز کوهها باز رفت. و دیگر کسی او را ندید.
این کشواد که هر بار قول میده دیگه از کوه ها سرازیر نشه باز از یک قهوه خانه جدید سر در میاره
پاسخحذفبهش بگو این زمین خاکی خسته شده دیگه نمیچرخه واسه همین نه سحر در راه است نه طلوع نه بهار همه چیز متوقف شده تو این قهوه خانه ها به دنبال کدام نور و روشنی روح خود را رنجه میدهد؟
سحر خانوم اگر توجه کرده باشید حضرت کشواد هر بار داخل یک روستای متفاوت می شود. روستاهای مختلفی هستند که هر بار به یکی سر می زند.
پاسخحذفپیامتان هم حتما بهش می رسانم. ممنون.