گویند روزی دختری که سالها و دهه ها منتظر شوهر مانده بود تا بتواند لذت همبستر شدن با یک مرد را تجربه کند، دیگر از جستجو و صبر و بردباری ناامید گشته و قصد خودکشی می کند. با این نیت به پشت بام می رود و پس از راز و نیاز با پروردگارش و خواهش و تمنا که حد اقل در آن دنیا به بهشت روانه شود و به آرزویش برسد، چشمهایش را می بندد و خودش را به پایین پرتاب می کند.
دست بر قضا در همان زمان یک خاور که بار خیار می برده است از زیر ساختمان در حال حرکت بوده و دخترک بطور اتفاقی به داخل بار خیار می افتد. بعد از این سقوط موفقیت آمیز، دخترک بدون اینکه چشمهایش را باز کند اطرافش را لمس می کند و طبیعی است که با مقادیر عظیمی خیار مواجه می شود. همانطور که چشمهایش بسته است می گوید: خدایا شکرت. آقایان لطفا به نوبت. لطف کنید تو صف وایسید.
دست بر قضا در همان زمان یک خاور که بار خیار می برده است از زیر ساختمان در حال حرکت بوده و دخترک بطور اتفاقی به داخل بار خیار می افتد. بعد از این سقوط موفقیت آمیز، دخترک بدون اینکه چشمهایش را باز کند اطرافش را لمس می کند و طبیعی است که با مقادیر عظیمی خیار مواجه می شود. همانطور که چشمهایش بسته است می گوید: خدایا شکرت. آقایان لطفا به نوبت. لطف کنید تو صف وایسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر